سفارش تبلیغ
صبا ویژن


هرکجاهستم باشم!آسمان مال من است

سلام دوستان جاداره ازهمتون عذرخواهی کنم

من اول داستانم گفتم که این داستان واقعی هستش وبرگرفته ازهیچگونه مطلبی نیست پس اگه قواعدنگارشی ویاجمله بندی هامشکل داره به بزرگی خودتون ببخشیدچون راوی من هستم وممکنه نوع نوشته ساده باشه پس به بزرگی خودتون ببخشید واما قسمت دوم

انتقام وعشق

باران بدون گفتن کلمه ای سوارسرویس شد.مهسارفت کنارسرویس ومحکم به شیشه کوبید

-چیه باران؟چت شدیکدفعه؟

باران شیشه روکشیدپایین وگفت:

-نه ازش خوشم نمیاد

-چراآخه؟به خداپسرخیلی خوبیه؟

-گفتم نه!!!خواهشااصرارنکن توکه میدونی من ازاین جورپسراخوشم نمیاد

مهسادیگه هیچی نگفت چون میدونست مرغ باران یه پاداره

باپرشدن سرویس آقای مرادی ماشین وروشن کردوراه افتاد

وقتی به خونه رسید مامانش داشت باتلفن حرف میزد.

مامان منتظربودطبق معمول باران وسط آشپزخونه درازبکشه وباصدای مظلومانه بگه من گشنمه وکلی کارای دیگه که فقط مخصوص باران بود

امااون روزباران مثل همیشه نبودخیلی آروم سلام کردورفت تواتاقش ودرم بست.

بابا وبهاره(خواهرباران که ازاون6سال بزرگ تربود)سرکاربودن.

مامان رفت پشت دراتاق باران وگفت:

-باران جان برات غذابکشم یامنتظرمیمونی باباوبهاره برگردن باهم بخوریم؟؟

-من غذانمیخورم میخوام بخوابم

مامان فهمیدکه یه چیزی شده

چیزی که باران وانقدرناراحت کرده بود,مهسابود

باران شاگرداول کلاس بودوبچه هایه حساب ویژه روش بازمیکردن.

اون میترسیدمهسادهن لقی کنه وقضیه وحیدتومدرسه پخش شه وذهنیت بچه هادرموردباران عوض بشه!!!

امااون باخودش گفت:

طلاکه پاکه چه منتش به خاکه؟

من کاری نکردم که بخوام ناراحت بشم

توهمین فکرابودکه بارون شروع به باریدن کرد

طبق معمول باباریدن باران یه آرامش عجیبی روتوخودش حس کردوباهمون حس وحال خوابش برد

عصروقتی بیدارشددیگه احساس ناراحتی نمیکرد

ازاتاقش خوارج شداولین کسی روکه دیدبهاره بود

بهاره برخلاف باران دخترآرام وساکتی بود

اونانه تنها ازنظراخلاق بلکه ازنظرظاهرم کلی باهم تفاوت داشتن

باران یه دخترگندمی باچشای قهوه ای درشت ومژه های بلند,موهای خرمایی

امابهاره سفیدوچشم وابرومشکی

چیزی که باعث زیبایی باران شده بودچشماش بود

چشمای باران آدمو جادومیکرد.

خیلی ازپسرایی که عاشق باران شده بودن عقیده داشتن چیزی که اوناروعاشق باران کرده جدای ازاخلاق خوب باران چشمای بارانه

بهاره طبق معمول داشت آشپزی میکرد

باران بهاره روخیلی دوست داشت اون وبه چشم مادردومش میدید

وقتی بهاره متوجه باران شد روکردبهش وگفت:

-به به خواهرعزیزم شنیدم امروزکه ازمدرسه برگشتی حالت زیادخوب نبوده؟؟

باران ازاین حرف بهاره خندش گرفت وگفت:

-خوبه بی بی سی مامان واستخدام کنه؟

وبرای اینکه ازجواب دادن به سوال بهاره فرار کنه فوری تلویزیون روشن کرد

-بهاره مامان وباباکجان؟

-رفتن خرید

که یکدفعه دربازشدومامان وبابا بادستای پرواردشدن

باران وبهاره سلام کردن مامان فوری به باران نگاه کردمیخواست بدونه هنوزناراحته یانه امابادیدن لبخندباران دلش آروم شدچون کمتراتفاق می افتادباران ناراحت باشه

باران باخنده به سمت بابارفت وگفت:

میبینم که دزدکی میرین خرید

بااین حرف باران بابا اخم هاشوتوهم کشید وگفت:

-من همیشه توبه میکنم بازن جماعت برم خریدامابازازرو نمیرم

مامان روبه بابا کردوگفت:

-کم غربزن!!!توراه هم همش غرزده !!!خسته نشدی؟بعدمیگن زن هاغرغروهستن

بعدباران وبهاره همینطورکه داشتن کیسه های خریدوجمع وجورمیکردن شروع به خندیدن کردن

دی ماه بود,سرمابه اوج خودش رسیده بود

روزای سردزمستان میگذشت ومهسادیگه درموردوحیدهیچ حرفی نمیزد

امامهسادیگه اون دخترسابق نبود,سعی میکردخودشوبه باران بچسبونه!درموردزندگی خصوصی باران ازبچه های دیگه سوال میکرد,باران وزیرنظرمیگرفت

باران متوجه این رفتارای مهساشده بوداماسکوت میکرد

فضای مدرسه واسه باران سنگین شده بود

مهساازهرفرصتی واسه همصحبتی باباران استفاده میکرد

حدیث یکی ازهمکلاسی های مهسابودکه باران وخیلی دوست داشت

یه روزباران دل وبه دریازدو زنگ تفریح پیش حدیث رفت وگفت:

-حدیث جان میشه چنددقیقه وقتتوبگیرم

-خواهش میکنم جونم چیزی شده باران؟

-راستش خواستم درموردمهساچندتاسوال ازت بپرسم

حدیث فوری متوجه قضیه شدوسرشوپایین انداخت وگفت:

-میدونم درموردچی میخوای ازم بپرسی؟باورکن باران من توروخیلی دوست دارم بارهاوبارها خواستم بیام بهت بگم تاحواستوبیشترجمع کنی اما...

-حدیث ممنون ازلطفت امادوست دارم حالا بهم بگی مهساچراجدیدارفتارش بامن عوض شده؟

-بهت میگم اماقول بده ازمن نشنیده بگیری؟

-باشه قول میدم

-راستش یکی ازدوستای دوست پسرمهسابه اسم وحیدعاشق توشده ازاون جایی که وحیدشاغله ووقت نداره بیفته دنبالتوآدرس خونه وغیره روبه دست بیاره ازمهساخواسته که این کاروواسش بکنه مهسام دوره افتاده ببینه خونتون کجاست؟دوست پسر داری؟خانواده ات کین؟و...

باران یه لحظه احساس خفگی کرداماخیلی زودخودشوجمع وجورکردوتصمیم گرفت ازاین به بعدمواظب مهساباشه

بوی عیدتوکوچه هاپیچیده بود,بچه هاتک وتوک میومدن مدرسه

عیدباتمام قشنگی هاش ازراه رسید

اومدن مهمون ها ورفتن به مهمونی تمومی نداشت 13روزمثل برق گذشت باران ازاینکه بایددوباره به مدرسه میرفت ومهساروتحمل میکردناراحت بود

امابه خودش دلداری میدادکه فوری سال تحصیلی تموم میشه فقط2ماه دیگه مونده.

اون درست فکرمیکردتویه چشم برهم زدن مدرسه هاتموم شدوتابستون باگرماش ازراه رسید.

یه روزگرم تابستون بودکه گوشی باران صداش دراومد

به سمت گوشیش رفت نگاه شماره کرد.شماره ناآشنابودتاخواست جواب بده قطع شدهمین که خواست گوشیشورومیزبزاره دوباره همون شماره زنگ زد

جواب داد

-الو!!!بفرمایید

اون ورخط یه پسربودکه باصدای دورگه ای گفت

-الوسلام... باران خانم؟؟؟

-بله خودم هستم امرتون؟

-من وحیدهستم

باشنیدن اسم وحیدفوری تماس قطع کرد.به محض قطع کردن تماس وحیددوباره زنگ زد باران ردتماس زدوگوشیش وگذاشت روسایلنت وازاتاقش بیرون رفت...

باران مشغول دیدن فیلم بابهاره شداماحواسش پیش وحیدبود.بعدازتمام شدن فیلم باران اومدتواتاق ونگاه گوشیش کرد

12تماس ناموفق و4پیام

متن تمام پیام هاتقریبایه چیزبود

باران فکرکردکه اگه جواب وحیدرونده بعدازچندروزخودش خسته میشه وکوتاه میادامااشتباه میکرد

این قضیه 2ماه طول کشید

هرروزبیش از30تماس ناموفق و10پیام ازطرف وحیدواسه باران میومد باران حسابی کلافه شده بود تنهادل خوشی باران این بودکه وحیدخونه اوناروبلدنیست وگرنه باران بدبخت میشد چون اون موقع همش درخونه پلاس بود

باران دیگه به تماس های وقت وبی وقت وحیدعادت کرده بود...

بعدازظهرپنجشنبه یکی ازروزای شهریورسال88بود

باران تواتاقش خواب بود بهاره هم پیش باران تواتاق اون خوابیده بود,که مامان اومدباران وبهاره روبیدارکردوگفت:

-دختراپاشید,مامان بزرگ زنگ زده گفته امشب بریم اونجا

همون اول کاربهاره گفت:

-من نمیام حوصله ندارم

وسرشوزیرپتوبرد,اماباران که عاشق خونه مامان بزرگ بودمثل فرفره ازجاش بلندشدوگفت:

-من میام

-پس زودبرولباساتوبپوش که بریم

باران باعجله لباس هاشوپوشیدوبامامان وباباراهی خونه مامان بزرگ شد

خونه مامان بزرگ تابستون هاخیلی باصفامیشد

اون روزبه باران خیلی خوش گذشت آخرشب که خواستن برگردن خونه شون مامان بزرگ روبه مامان کردوگفت:

-کاش امشب اینجابمونید

-نه مامان ممنون,انشاا...یه شب دیگه

-داری تعارف میکنی دختر؟؟خب بمون دیگه رومو زمین ننداز

-آخه بهاره تنهاخونه اس

-خب تووباران بمونید!شوهرت برگرده پیش بهاره

باران که داشت به حرفای مامان ومامان بزرگ گوش میداد باچشم وابروبه مامان اشاره دادکه راست میگه بمونیم

مامان بزرگ کارخودشوکردبابا برگشت وباران ومامان موندن

روزبعد دم غروب مامان به باران گفت:

-پاشوبه بابات زنگ بزن تابیاددنبالمون

باران گوشیشوبرداشت وبه باباش زنگ زد

-الو سلام بابا خوبی؟کجایی؟

جدی میگی؟

نه دیگه هیچی زنگ زده بودم بیای دنبالمون امادیگه هیچی

کاری نداری خداحافظ

مامان که چشاشوبه دهن باران دوخته بودهمین که باران قطع کرد باعجله پرسید

-چی گفت؟

-هیچی ازکلانتری بهش زنگ زدن رفته سرکار

-هروقت ماباهاش کارداریم سرکاره,نظام کاروبارش معلوم نیست

مامان بزرگ که ازخداخواسته اش بودبرگشت گفت:

-چه بهترامشبم بمونید

-نه مامان ممنون اشکال نداره خودمون میریم

-حالاچه اجباریه؟

-نه ممنون میریم... باران بدولباساتوبپوش خودمون میریم

--من آماده ام بریم!!!

ازمامان بزرگ خداحافظی کردن ورفتن سرخیابون وماشین گرفتن

دورمیدان پیاده شدن ازدورمیدان تاخونه 2کوچه راه بود

میدان خیلی شلوغ بوروزتعطیل بودهواهم خیلی خنک بودهمیناباعث شده بودمردم ازفرصت استفاده کنن وبریزن توخیابون

همین طورکه باران بامامانش داشتن به سمت خونه حرکت میکردن باران متوجه یه سمندنقره ای شدکه انگاری داره اوناروتعقیب میکنه اما وقتی برگشت دیدکه اشتباه میکنه وخبری ازسمندنقره ای نیست

راهشوادامه دادتابه خونه رسیدن مامان کلیدوتودرچرخوندودربازشدوخودش اولین نفررفت توبعدازمامان باران واردخونه شدهمین که برگشت دروببنده متوجه شدسمندروبه روخونه شون پارک کرده سرشوبلندکردتاراننده روببینه

بادیدن راننده پاهش سست شد

راننده سمند وحید بود!!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 10:27 عصر توسط شینا نظرات ( ) | |
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت