سفارش تبلیغ
صبا ویژن


هرکجاهستم باشم!آسمان مال من است

سلام داستانی که قراره واستون بزارم یه داستان واقعی بااین تفاوت که فقط اسم شخصیت دختر تغییرکرده اسم شخصیت دخترو به درخواست  خودش باران گذاشتیم چون عاشق بارانه وعقیده داره باباریدن باران تمام غم وقصه ازدلش شسته میشه واما این شما واین داستان

انتقام وعشق

تازه به این محل اومده بودن ازمحله جدیدراضی بود,صبح طبق معمول منتظرسرویس بودامامثل همیشه سرویس دیرکرده بود.

یه لحظه باخودش فکرکردخودم میرم بیخیال سرویس اماخیلی زودازتصمیمش صرف نظرکردآخه اون هیچ جاروبلدنبود.استرس داشت چون امروزاولین روزمدرسه بودونمیدونست عکس العمل بچه هابااون چطوره!!!باران دوم هنرستان بود(رشته کامپیوتر)

خلاصه انتظاربه سراومدوسرویس جلوی پای باران توقف کردباعجله سوارشد.

مدرسه حال وهوای عجیبی داشت واردکلاس شدهمه یه جوری نگاش میکردن استرسش دوبرابرشد

باران یه دخترشوخ,مهربون والبته زیبابود.رفت ورونیمکت آخرنشست یکی ازدخترای لات کلاس اومد وازش پرسید:بچه خوشگل اسمت چیه؟

باران خیلی آرام وبایه لبخندی که همیشه رولباش مهمون بودگفت:باران هستم

دختریه نگاه سنگین بهش انداخت ورفت

یه دفعه باران ازسرجاش بلندشدورفت پاتخته وباصدای رسا گفت:

سلام من بارانم,امیدوارم سال تحصیلی جدیدسال خوبی واسه هممون باشه واینکه دوست دارم شماهامن وبه جمعتون راه بدید...

وبعدخیلی آروم رفت سرجاش نشست.یکدفعه یکی ازدخترای کلاس به اسم صبابه نمایندگی ازهمه بچه هااومدپیش باران وازش خواست که بره پیش اونها بشینه وباران که دیده بودمثل همیشه تونسته بوددل بچه هاروبه دست بیاره باخوشحالی پیشنهادشوقبول کردوبه جمعشون پیوست.

این خاصیت باران بودبه راحتی دل همه روبه دست می آوردوهمه روشیفته خودش میکرد

روزهابه سرعت سپری میشدوحالاباران دوست داشتنی ترین دخترنه تنهاکلاس بلکه مدرسه شده بودحتی بچه های کلاس های دیگه دوستش داشتندگاهی بچه های کلاس توپچ پچاشون باهم به این نکته اشاره میکردن اونام نمیدونستن باران تووجودش چی داره که همه انقدرزودشیفته اش شدن خیلی هاعقیده داشتن زیبایی اونه که دل ازهمه برده اماباران تنهادخترزیبای مدرسه نبود!!!پس اون چی داشت؟؟؟

روزهاپشت سرهم سپیری میشدن وکمکم زمستون ازراه رسید

زمستون بودیه روزتوراه برگشت به خونه لیلایکی ازهمکلاسی های باران که تویه سرویسم بودن برگشت به باران گفت:

به راننده سرویس بگوازاین مسیرنره.

باران باتعجب پرسیدچرا؟

لیلاگفت:توبه آقای مرادی بگوبعدابرات توضیح میدم

باران روبه آقای مرادی کردوگفت:آقای مرادی میشه ازاین مسیرنرید؟

آقای مرادی گفت:چرا؟

بارانم باشیطنت مخصوص به خودش گفت:این مسیرچاله چوله زیادداره ماشین نوتون خراب میشه ازاون خیابون بریدتازه راه طولانی ترمیشه و مابیشترازمحضرتون فیض میبریم

آقای مرادی که میدونست ازپس باران برنمیادراهشوکج کردوازبه خیابون دیگه رفت

بارانم سکوت کردومنتظرموندتالیلادلیل این درخواستشوتوضیح بده

لیلابدون مقدمه گفت:یه پسره هست که عاشقمه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم  وهمیشه تواین خیابون منتظرسرویس میمونه تاماردشیم بعدشم باماشین بیفته دنبالمون,دیگه نمیدونم چیکارکنم ؟؟؟خیلی سیریشه.

باران حالامتوجه شده بوداون پرایدسفیده که همیشه پشت سرسرویس حرکت میکردکیه وواسه چی اینکارومیکنه!!

باران باهمون لبخندهمیشگیش روبه لیلاکردوگفت:اینکه خیلی خوبه...

لیلام اخماشوتوهم کردوگفت:کجاش خوبه؟؟امیدوارم یکی عاشقت شه اماتوهیچ حسی بهش نداشته باشی وبلاهایی که داره سرمن میادروسرت بیاره

باران باصدای بلند خندید,بعدلیلاپیاده شد

باران خاطرخواه زیادداشت اماتمام پسرهایی که عاشق باران میشدن پسرای فهمیده ای بودن چون وقتی میدیدندباران هیچ حسی نسبت بهشون نداره عقب میکشیدن

باران یه دختراحساساتی بوداماعلاقه ای به دوستی باجنس مخالف وعشق های آبکی نداشت اون دنبال عشق های اسطوره ای بود,عشق هایی که میدونست تواین دوره وزمونه وجودنداره واسه همین عاشق شدن رویه کاربیهوده میدونست

باران باران رسیدیم پیاده نمیشی؟

باصدای آقای مرادی به خودش اومد

,کل مسیرروداشت به لیلافکرمیکرد

خداحافظی کردوازماشین پیاده شد

امتحانات ترم شروع شده بود

اولین امتحان مبانی بودساعت شروع امتحان8صبح بود

وقتی چشاشوبازکردساعت7و15بود

دونست خواب مونده آخه شب قبل تادیروقت درس خونده بودوقت صبحانه خوردن نداشت فقط تونست لباساشوبپوشه باعجله ازخونه بیرون زدامادیررسیده بودسرویس رفته بود,باران دخترصبوری بودفقط یه چیزمیتونست اونوعصبانی کنه ...

سرما!!!

ازسرمابیزاربود.

باعصبانیت رفت سرخیابون تاماشین بگیره منتطرماشین بودوزیرلب غرغرمیکردکه یکدفعه متوجه نگاه سنگین یه نفرشد

به سمت پسرمذکوربرگشت وباعصبانیت به پسرنگاه کرد

پسرسرشوپایین انداخت مثل اینکه متوجه شده بودباران عصبانیه!

سرمابیدادمیکرد آسمان شروع به باریدن کرده بود

باران سرشوروبه آسمون بلندکردوگفت:آسمون قربونت اون اشکای خوشگلت برم میشه الان آبغوره نگیری بزاری واسه بعد؟؟؟

پسرباشنیدن این جمله باران خندید

باران یه سمندزردرنگ و ازدوردیدرفت جلووگفت مستقیم؟؟؟

ماشین ایسادبارانم سریع دروبازکردوسوارشد

پسرم خواست سوارشه اماماشین دیگه جانداشت نزدیک مدرسه بودکه باران گفت:پیاده میشم

ماشین توقف کردواون پیاده شد

تامدرسه چندکوچه مونده بودکه بایدباپاطی میکرددستاشوداخل جیباش کردوراه افتاد دوباره سردش شده بودکه احساس کردیه نفرپشت سرشه ناخودآگاه برگشت همون پسربود.

بادیدن پسرعصبانیتش دوبرابرشدوسعی کردتندترراه بره تازودتربه مدرسه برسه

بادیدن درسبزرنگ مدرسه گرمای عجیبی روتوخودش حس کردبدون توجه به پسرک واردمدرسه شدوخودشوبه جلسه رسوند

بعدازامتحان بابچه هاازمدرسه خارج شد خواست سوارسرویس شه که چشمش به پسرافتاد

پسرداشت میلرزیدوبه باران خیره شده بود

باران بدون توجه به پسرسوارسرویس شدورفت

اون روزگذشت

2روزبعد وقتی نوبت امتحان دوم بودهمین که باران واردمدرسه شدمهسایکی ازبچه های صنایع غذایی اومدجلوی باران و

باعجله گفت:سلام خوشگل خانوم میبینم که جدیدادلبری میکنی؟؟؟

باران متوجه حرفاش نشد

مهسافهمیدکه باران متوجه منظورش نشده واسه همین  درحالی که دست باران ومیکشیدگفت:چشات حالت عادی درشت هست پس درشت ترش نکن باشه بابافهمیدم بیا تابرات توضیح بدم

مهساباران وبردگوشه سالن وگفت:وحیددوست دوست پسرمه تورودیده ویک دل نه صددل عاشقت شده وقتی متوجه شده من تورومیشناسم ازدوست پسرم خواسته ازمن بخوادکه به توپیشنهاددوستی بدم,امروزم بعدامتحان قراره بیاددرمدرسه که توببینیش و...

باهرکلمه که ازدهن مهسابیرون میومدبارن بیشترتعجب میکرد.

آخه باران اصلاازخونه بیرون نمیرفت باسرویس میومدوباسرویس میرفت

واسه رفتن خونه فامیل هم ,توحیاط سوارماشین بابامیشدمیرفت وهمینجوربرمیگشت

پس این کی بودکه باران رودیده و...

همینجورداشت باخودش فکرمیکردکه

ناظم بادادگفت:بچه ها برین سرجلسه

باهزارتاسوالی که توذهنش بودبه سرجلسه رفت

وقتی ورقه روجلوش گذاشتن اصلانمیتونست تمرکزکنه

 به خودش گفت:هرکی میخوادباشه اینم مثل بقیه پسرها

اصلامنتظرمهسانمیمونم وبعدازامتحان فوری میرم خونه.

وشروع به جواب دادن سوالاکرد

وقتی سوالاتموم شدفوری ورقه روتحویل دادوباسرعت عجیبی ازسالن بیرون  رفت که یکدفعه صدای مهسااون متوقف کرد

باران!!باران؟؟

کجامیری دخترمثل اینکه یادت رفته من وتویه قراری داشتیم

وشروع به کشیدن دست باران کرد

باران تودلش راضی نبوداماکنجکاوی بیش ازحدش امونشوبرید

واسه همین تسلیم شدوبامهسارفت

مهساروبه باران کردوگفت:اوناهاش نگاش کن پسرخیلی خوبیه

باران سرشوبه اون سمتی که مهسااشاره کرده بودچرخوند

 

وای خدای من اینکه همون پسردوروزپیشه!!!!

یعنی وحید همون پسره؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/13ساعت 2:57 صبح توسط شینا نظرات ( ) | |
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت