سفارش تبلیغ
صبا ویژن


هرکجاهستم باشم!آسمان مال من است

سلام دوستان جاداره ازهمتون عذرخواهی کنم

من اول داستانم گفتم که این داستان واقعی هستش وبرگرفته ازهیچگونه مطلبی نیست پس اگه قواعدنگارشی ویاجمله بندی هامشکل داره به بزرگی خودتون ببخشیدچون راوی من هستم وممکنه نوع نوشته ساده باشه پس به بزرگی خودتون ببخشید واما قسمت دوم

انتقام وعشق

باران بدون گفتن کلمه ای سوارسرویس شد.مهسارفت کنارسرویس ومحکم به شیشه کوبید

-چیه باران؟چت شدیکدفعه؟

باران شیشه روکشیدپایین وگفت:

-نه ازش خوشم نمیاد

-چراآخه؟به خداپسرخیلی خوبیه؟

-گفتم نه!!!خواهشااصرارنکن توکه میدونی من ازاین جورپسراخوشم نمیاد

مهسادیگه هیچی نگفت چون میدونست مرغ باران یه پاداره

باپرشدن سرویس آقای مرادی ماشین وروشن کردوراه افتاد

وقتی به خونه رسید مامانش داشت باتلفن حرف میزد.

مامان منتظربودطبق معمول باران وسط آشپزخونه درازبکشه وباصدای مظلومانه بگه من گشنمه وکلی کارای دیگه که فقط مخصوص باران بود

امااون روزباران مثل همیشه نبودخیلی آروم سلام کردورفت تواتاقش ودرم بست.

بابا وبهاره(خواهرباران که ازاون6سال بزرگ تربود)سرکاربودن.

مامان رفت پشت دراتاق باران وگفت:

-باران جان برات غذابکشم یامنتظرمیمونی باباوبهاره برگردن باهم بخوریم؟؟

-من غذانمیخورم میخوام بخوابم

مامان فهمیدکه یه چیزی شده

چیزی که باران وانقدرناراحت کرده بود,مهسابود

باران شاگرداول کلاس بودوبچه هایه حساب ویژه روش بازمیکردن.

اون میترسیدمهسادهن لقی کنه وقضیه وحیدتومدرسه پخش شه وذهنیت بچه هادرموردباران عوض بشه!!!

امااون باخودش گفت:

طلاکه پاکه چه منتش به خاکه؟

من کاری نکردم که بخوام ناراحت بشم

توهمین فکرابودکه بارون شروع به باریدن کرد

طبق معمول باباریدن باران یه آرامش عجیبی روتوخودش حس کردوباهمون حس وحال خوابش برد

عصروقتی بیدارشددیگه احساس ناراحتی نمیکرد

ازاتاقش خوارج شداولین کسی روکه دیدبهاره بود

بهاره برخلاف باران دخترآرام وساکتی بود

اونانه تنها ازنظراخلاق بلکه ازنظرظاهرم کلی باهم تفاوت داشتن

باران یه دخترگندمی باچشای قهوه ای درشت ومژه های بلند,موهای خرمایی

امابهاره سفیدوچشم وابرومشکی

چیزی که باعث زیبایی باران شده بودچشماش بود

چشمای باران آدمو جادومیکرد.

خیلی ازپسرایی که عاشق باران شده بودن عقیده داشتن چیزی که اوناروعاشق باران کرده جدای ازاخلاق خوب باران چشمای بارانه

بهاره طبق معمول داشت آشپزی میکرد

باران بهاره روخیلی دوست داشت اون وبه چشم مادردومش میدید

وقتی بهاره متوجه باران شد روکردبهش وگفت:

-به به خواهرعزیزم شنیدم امروزکه ازمدرسه برگشتی حالت زیادخوب نبوده؟؟

باران ازاین حرف بهاره خندش گرفت وگفت:

-خوبه بی بی سی مامان واستخدام کنه؟

وبرای اینکه ازجواب دادن به سوال بهاره فرار کنه فوری تلویزیون روشن کرد

-بهاره مامان وباباکجان؟

-رفتن خرید

که یکدفعه دربازشدومامان وبابا بادستای پرواردشدن

باران وبهاره سلام کردن مامان فوری به باران نگاه کردمیخواست بدونه هنوزناراحته یانه امابادیدن لبخندباران دلش آروم شدچون کمتراتفاق می افتادباران ناراحت باشه

باران باخنده به سمت بابارفت وگفت:

میبینم که دزدکی میرین خرید

بااین حرف باران بابا اخم هاشوتوهم کشید وگفت:

-من همیشه توبه میکنم بازن جماعت برم خریدامابازازرو نمیرم

مامان روبه بابا کردوگفت:

-کم غربزن!!!توراه هم همش غرزده !!!خسته نشدی؟بعدمیگن زن هاغرغروهستن

بعدباران وبهاره همینطورکه داشتن کیسه های خریدوجمع وجورمیکردن شروع به خندیدن کردن

دی ماه بود,سرمابه اوج خودش رسیده بود

روزای سردزمستان میگذشت ومهسادیگه درموردوحیدهیچ حرفی نمیزد

امامهسادیگه اون دخترسابق نبود,سعی میکردخودشوبه باران بچسبونه!درموردزندگی خصوصی باران ازبچه های دیگه سوال میکرد,باران وزیرنظرمیگرفت

باران متوجه این رفتارای مهساشده بوداماسکوت میکرد

فضای مدرسه واسه باران سنگین شده بود

مهساازهرفرصتی واسه همصحبتی باباران استفاده میکرد

حدیث یکی ازهمکلاسی های مهسابودکه باران وخیلی دوست داشت

یه روزباران دل وبه دریازدو زنگ تفریح پیش حدیث رفت وگفت:

-حدیث جان میشه چنددقیقه وقتتوبگیرم

-خواهش میکنم جونم چیزی شده باران؟

-راستش خواستم درموردمهساچندتاسوال ازت بپرسم

حدیث فوری متوجه قضیه شدوسرشوپایین انداخت وگفت:

-میدونم درموردچی میخوای ازم بپرسی؟باورکن باران من توروخیلی دوست دارم بارهاوبارها خواستم بیام بهت بگم تاحواستوبیشترجمع کنی اما...

-حدیث ممنون ازلطفت امادوست دارم حالا بهم بگی مهساچراجدیدارفتارش بامن عوض شده؟

-بهت میگم اماقول بده ازمن نشنیده بگیری؟

-باشه قول میدم

-راستش یکی ازدوستای دوست پسرمهسابه اسم وحیدعاشق توشده ازاون جایی که وحیدشاغله ووقت نداره بیفته دنبالتوآدرس خونه وغیره روبه دست بیاره ازمهساخواسته که این کاروواسش بکنه مهسام دوره افتاده ببینه خونتون کجاست؟دوست پسر داری؟خانواده ات کین؟و...

باران یه لحظه احساس خفگی کرداماخیلی زودخودشوجمع وجورکردوتصمیم گرفت ازاین به بعدمواظب مهساباشه

بوی عیدتوکوچه هاپیچیده بود,بچه هاتک وتوک میومدن مدرسه

عیدباتمام قشنگی هاش ازراه رسید

اومدن مهمون ها ورفتن به مهمونی تمومی نداشت 13روزمثل برق گذشت باران ازاینکه بایددوباره به مدرسه میرفت ومهساروتحمل میکردناراحت بود

امابه خودش دلداری میدادکه فوری سال تحصیلی تموم میشه فقط2ماه دیگه مونده.

اون درست فکرمیکردتویه چشم برهم زدن مدرسه هاتموم شدوتابستون باگرماش ازراه رسید.

یه روزگرم تابستون بودکه گوشی باران صداش دراومد

به سمت گوشیش رفت نگاه شماره کرد.شماره ناآشنابودتاخواست جواب بده قطع شدهمین که خواست گوشیشورومیزبزاره دوباره همون شماره زنگ زد

جواب داد

-الو!!!بفرمایید

اون ورخط یه پسربودکه باصدای دورگه ای گفت

-الوسلام... باران خانم؟؟؟

-بله خودم هستم امرتون؟

-من وحیدهستم

باشنیدن اسم وحیدفوری تماس قطع کرد.به محض قطع کردن تماس وحیددوباره زنگ زد باران ردتماس زدوگوشیش وگذاشت روسایلنت وازاتاقش بیرون رفت...

باران مشغول دیدن فیلم بابهاره شداماحواسش پیش وحیدبود.بعدازتمام شدن فیلم باران اومدتواتاق ونگاه گوشیش کرد

12تماس ناموفق و4پیام

متن تمام پیام هاتقریبایه چیزبود

باران فکرکردکه اگه جواب وحیدرونده بعدازچندروزخودش خسته میشه وکوتاه میادامااشتباه میکرد

این قضیه 2ماه طول کشید

هرروزبیش از30تماس ناموفق و10پیام ازطرف وحیدواسه باران میومد باران حسابی کلافه شده بود تنهادل خوشی باران این بودکه وحیدخونه اوناروبلدنیست وگرنه باران بدبخت میشد چون اون موقع همش درخونه پلاس بود

باران دیگه به تماس های وقت وبی وقت وحیدعادت کرده بود...

بعدازظهرپنجشنبه یکی ازروزای شهریورسال88بود

باران تواتاقش خواب بود بهاره هم پیش باران تواتاق اون خوابیده بود,که مامان اومدباران وبهاره روبیدارکردوگفت:

-دختراپاشید,مامان بزرگ زنگ زده گفته امشب بریم اونجا

همون اول کاربهاره گفت:

-من نمیام حوصله ندارم

وسرشوزیرپتوبرد,اماباران که عاشق خونه مامان بزرگ بودمثل فرفره ازجاش بلندشدوگفت:

-من میام

-پس زودبرولباساتوبپوش که بریم

باران باعجله لباس هاشوپوشیدوبامامان وباباراهی خونه مامان بزرگ شد

خونه مامان بزرگ تابستون هاخیلی باصفامیشد

اون روزبه باران خیلی خوش گذشت آخرشب که خواستن برگردن خونه شون مامان بزرگ روبه مامان کردوگفت:

-کاش امشب اینجابمونید

-نه مامان ممنون,انشاا...یه شب دیگه

-داری تعارف میکنی دختر؟؟خب بمون دیگه رومو زمین ننداز

-آخه بهاره تنهاخونه اس

-خب تووباران بمونید!شوهرت برگرده پیش بهاره

باران که داشت به حرفای مامان ومامان بزرگ گوش میداد باچشم وابروبه مامان اشاره دادکه راست میگه بمونیم

مامان بزرگ کارخودشوکردبابا برگشت وباران ومامان موندن

روزبعد دم غروب مامان به باران گفت:

-پاشوبه بابات زنگ بزن تابیاددنبالمون

باران گوشیشوبرداشت وبه باباش زنگ زد

-الو سلام بابا خوبی؟کجایی؟

جدی میگی؟

نه دیگه هیچی زنگ زده بودم بیای دنبالمون امادیگه هیچی

کاری نداری خداحافظ

مامان که چشاشوبه دهن باران دوخته بودهمین که باران قطع کرد باعجله پرسید

-چی گفت؟

-هیچی ازکلانتری بهش زنگ زدن رفته سرکار

-هروقت ماباهاش کارداریم سرکاره,نظام کاروبارش معلوم نیست

مامان بزرگ که ازخداخواسته اش بودبرگشت گفت:

-چه بهترامشبم بمونید

-نه مامان ممنون اشکال نداره خودمون میریم

-حالاچه اجباریه؟

-نه ممنون میریم... باران بدولباساتوبپوش خودمون میریم

--من آماده ام بریم!!!

ازمامان بزرگ خداحافظی کردن ورفتن سرخیابون وماشین گرفتن

دورمیدان پیاده شدن ازدورمیدان تاخونه 2کوچه راه بود

میدان خیلی شلوغ بوروزتعطیل بودهواهم خیلی خنک بودهمیناباعث شده بودمردم ازفرصت استفاده کنن وبریزن توخیابون

همین طورکه باران بامامانش داشتن به سمت خونه حرکت میکردن باران متوجه یه سمندنقره ای شدکه انگاری داره اوناروتعقیب میکنه اما وقتی برگشت دیدکه اشتباه میکنه وخبری ازسمندنقره ای نیست

راهشوادامه دادتابه خونه رسیدن مامان کلیدوتودرچرخوندودربازشدوخودش اولین نفررفت توبعدازمامان باران واردخونه شدهمین که برگشت دروببنده متوجه شدسمندروبه روخونه شون پارک کرده سرشوبلندکردتاراننده روببینه

بادیدن راننده پاهش سست شد

راننده سمند وحید بود!!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 10:27 عصر توسط شینا نظرات ( ) | |

سلام داستانی که قراره واستون بزارم یه داستان واقعی بااین تفاوت که فقط اسم شخصیت دختر تغییرکرده اسم شخصیت دخترو به درخواست  خودش باران گذاشتیم چون عاشق بارانه وعقیده داره باباریدن باران تمام غم وقصه ازدلش شسته میشه واما این شما واین داستان

انتقام وعشق

تازه به این محل اومده بودن ازمحله جدیدراضی بود,صبح طبق معمول منتظرسرویس بودامامثل همیشه سرویس دیرکرده بود.

یه لحظه باخودش فکرکردخودم میرم بیخیال سرویس اماخیلی زودازتصمیمش صرف نظرکردآخه اون هیچ جاروبلدنبود.استرس داشت چون امروزاولین روزمدرسه بودونمیدونست عکس العمل بچه هابااون چطوره!!!باران دوم هنرستان بود(رشته کامپیوتر)

خلاصه انتظاربه سراومدوسرویس جلوی پای باران توقف کردباعجله سوارشد.

مدرسه حال وهوای عجیبی داشت واردکلاس شدهمه یه جوری نگاش میکردن استرسش دوبرابرشد

باران یه دخترشوخ,مهربون والبته زیبابود.رفت ورونیمکت آخرنشست یکی ازدخترای لات کلاس اومد وازش پرسید:بچه خوشگل اسمت چیه؟

باران خیلی آرام وبایه لبخندی که همیشه رولباش مهمون بودگفت:باران هستم

دختریه نگاه سنگین بهش انداخت ورفت

یه دفعه باران ازسرجاش بلندشدورفت پاتخته وباصدای رسا گفت:

سلام من بارانم,امیدوارم سال تحصیلی جدیدسال خوبی واسه هممون باشه واینکه دوست دارم شماهامن وبه جمعتون راه بدید...

وبعدخیلی آروم رفت سرجاش نشست.یکدفعه یکی ازدخترای کلاس به اسم صبابه نمایندگی ازهمه بچه هااومدپیش باران وازش خواست که بره پیش اونها بشینه وباران که دیده بودمثل همیشه تونسته بوددل بچه هاروبه دست بیاره باخوشحالی پیشنهادشوقبول کردوبه جمعشون پیوست.

این خاصیت باران بودبه راحتی دل همه روبه دست می آوردوهمه روشیفته خودش میکرد

روزهابه سرعت سپری میشدوحالاباران دوست داشتنی ترین دخترنه تنهاکلاس بلکه مدرسه شده بودحتی بچه های کلاس های دیگه دوستش داشتندگاهی بچه های کلاس توپچ پچاشون باهم به این نکته اشاره میکردن اونام نمیدونستن باران تووجودش چی داره که همه انقدرزودشیفته اش شدن خیلی هاعقیده داشتن زیبایی اونه که دل ازهمه برده اماباران تنهادخترزیبای مدرسه نبود!!!پس اون چی داشت؟؟؟

روزهاپشت سرهم سپیری میشدن وکمکم زمستون ازراه رسید

زمستون بودیه روزتوراه برگشت به خونه لیلایکی ازهمکلاسی های باران که تویه سرویسم بودن برگشت به باران گفت:

به راننده سرویس بگوازاین مسیرنره.

باران باتعجب پرسیدچرا؟

لیلاگفت:توبه آقای مرادی بگوبعدابرات توضیح میدم

باران روبه آقای مرادی کردوگفت:آقای مرادی میشه ازاین مسیرنرید؟

آقای مرادی گفت:چرا؟

بارانم باشیطنت مخصوص به خودش گفت:این مسیرچاله چوله زیادداره ماشین نوتون خراب میشه ازاون خیابون بریدتازه راه طولانی ترمیشه و مابیشترازمحضرتون فیض میبریم

آقای مرادی که میدونست ازپس باران برنمیادراهشوکج کردوازبه خیابون دیگه رفت

بارانم سکوت کردومنتظرموندتالیلادلیل این درخواستشوتوضیح بده

لیلابدون مقدمه گفت:یه پسره هست که عاشقمه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم  وهمیشه تواین خیابون منتظرسرویس میمونه تاماردشیم بعدشم باماشین بیفته دنبالمون,دیگه نمیدونم چیکارکنم ؟؟؟خیلی سیریشه.

باران حالامتوجه شده بوداون پرایدسفیده که همیشه پشت سرسرویس حرکت میکردکیه وواسه چی اینکارومیکنه!!

باران باهمون لبخندهمیشگیش روبه لیلاکردوگفت:اینکه خیلی خوبه...

لیلام اخماشوتوهم کردوگفت:کجاش خوبه؟؟امیدوارم یکی عاشقت شه اماتوهیچ حسی بهش نداشته باشی وبلاهایی که داره سرمن میادروسرت بیاره

باران باصدای بلند خندید,بعدلیلاپیاده شد

باران خاطرخواه زیادداشت اماتمام پسرهایی که عاشق باران میشدن پسرای فهمیده ای بودن چون وقتی میدیدندباران هیچ حسی نسبت بهشون نداره عقب میکشیدن

باران یه دختراحساساتی بوداماعلاقه ای به دوستی باجنس مخالف وعشق های آبکی نداشت اون دنبال عشق های اسطوره ای بود,عشق هایی که میدونست تواین دوره وزمونه وجودنداره واسه همین عاشق شدن رویه کاربیهوده میدونست

باران باران رسیدیم پیاده نمیشی؟

باصدای آقای مرادی به خودش اومد

,کل مسیرروداشت به لیلافکرمیکرد

خداحافظی کردوازماشین پیاده شد

امتحانات ترم شروع شده بود

اولین امتحان مبانی بودساعت شروع امتحان8صبح بود

وقتی چشاشوبازکردساعت7و15بود

دونست خواب مونده آخه شب قبل تادیروقت درس خونده بودوقت صبحانه خوردن نداشت فقط تونست لباساشوبپوشه باعجله ازخونه بیرون زدامادیررسیده بودسرویس رفته بود,باران دخترصبوری بودفقط یه چیزمیتونست اونوعصبانی کنه ...

سرما!!!

ازسرمابیزاربود.

باعصبانیت رفت سرخیابون تاماشین بگیره منتطرماشین بودوزیرلب غرغرمیکردکه یکدفعه متوجه نگاه سنگین یه نفرشد

به سمت پسرمذکوربرگشت وباعصبانیت به پسرنگاه کرد

پسرسرشوپایین انداخت مثل اینکه متوجه شده بودباران عصبانیه!

سرمابیدادمیکرد آسمان شروع به باریدن کرده بود

باران سرشوروبه آسمون بلندکردوگفت:آسمون قربونت اون اشکای خوشگلت برم میشه الان آبغوره نگیری بزاری واسه بعد؟؟؟

پسرباشنیدن این جمله باران خندید

باران یه سمندزردرنگ و ازدوردیدرفت جلووگفت مستقیم؟؟؟

ماشین ایسادبارانم سریع دروبازکردوسوارشد

پسرم خواست سوارشه اماماشین دیگه جانداشت نزدیک مدرسه بودکه باران گفت:پیاده میشم

ماشین توقف کردواون پیاده شد

تامدرسه چندکوچه مونده بودکه بایدباپاطی میکرددستاشوداخل جیباش کردوراه افتاد دوباره سردش شده بودکه احساس کردیه نفرپشت سرشه ناخودآگاه برگشت همون پسربود.

بادیدن پسرعصبانیتش دوبرابرشدوسعی کردتندترراه بره تازودتربه مدرسه برسه

بادیدن درسبزرنگ مدرسه گرمای عجیبی روتوخودش حس کردبدون توجه به پسرک واردمدرسه شدوخودشوبه جلسه رسوند

بعدازامتحان بابچه هاازمدرسه خارج شد خواست سوارسرویس شه که چشمش به پسرافتاد

پسرداشت میلرزیدوبه باران خیره شده بود

باران بدون توجه به پسرسوارسرویس شدورفت

اون روزگذشت

2روزبعد وقتی نوبت امتحان دوم بودهمین که باران واردمدرسه شدمهسایکی ازبچه های صنایع غذایی اومدجلوی باران و

باعجله گفت:سلام خوشگل خانوم میبینم که جدیدادلبری میکنی؟؟؟

باران متوجه حرفاش نشد

مهسافهمیدکه باران متوجه منظورش نشده واسه همین  درحالی که دست باران ومیکشیدگفت:چشات حالت عادی درشت هست پس درشت ترش نکن باشه بابافهمیدم بیا تابرات توضیح بدم

مهساباران وبردگوشه سالن وگفت:وحیددوست دوست پسرمه تورودیده ویک دل نه صددل عاشقت شده وقتی متوجه شده من تورومیشناسم ازدوست پسرم خواسته ازمن بخوادکه به توپیشنهاددوستی بدم,امروزم بعدامتحان قراره بیاددرمدرسه که توببینیش و...

باهرکلمه که ازدهن مهسابیرون میومدبارن بیشترتعجب میکرد.

آخه باران اصلاازخونه بیرون نمیرفت باسرویس میومدوباسرویس میرفت

واسه رفتن خونه فامیل هم ,توحیاط سوارماشین بابامیشدمیرفت وهمینجوربرمیگشت

پس این کی بودکه باران رودیده و...

همینجورداشت باخودش فکرمیکردکه

ناظم بادادگفت:بچه ها برین سرجلسه

باهزارتاسوالی که توذهنش بودبه سرجلسه رفت

وقتی ورقه روجلوش گذاشتن اصلانمیتونست تمرکزکنه

 به خودش گفت:هرکی میخوادباشه اینم مثل بقیه پسرها

اصلامنتظرمهسانمیمونم وبعدازامتحان فوری میرم خونه.

وشروع به جواب دادن سوالاکرد

وقتی سوالاتموم شدفوری ورقه روتحویل دادوباسرعت عجیبی ازسالن بیرون  رفت که یکدفعه صدای مهسااون متوقف کرد

باران!!باران؟؟

کجامیری دخترمثل اینکه یادت رفته من وتویه قراری داشتیم

وشروع به کشیدن دست باران کرد

باران تودلش راضی نبوداماکنجکاوی بیش ازحدش امونشوبرید

واسه همین تسلیم شدوبامهسارفت

مهساروبه باران کردوگفت:اوناهاش نگاش کن پسرخیلی خوبیه

باران سرشوبه اون سمتی که مهسااشاره کرده بودچرخوند

 

وای خدای من اینکه همون پسردوروزپیشه!!!!

یعنی وحید همون پسره؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/13ساعت 2:57 صبح توسط شینا نظرات ( ) | |

عشق تصمیم قشنگی است بیاعاشق شو

نه اگرقلب توسنگی است بیاعاشق شو

آسمان زیرپروبال نگاهت آبی ست

شوق پروازتورنگی است بیاعاشق شو

ناگهان حادثه عشق,خطرکن,بشتاب

خوب من این چه درنگی است بیاعاشق شو

بادل موش محال است که عاشق گردی

عشق تصمیم پلنگی است بیاعاشق شو

تیزهوشان جهان برسرکارعشقند

عشق رندی است,زرنگی است بیاعاشق شو

کاش درمحضردل بودی ومی دیدی تو

برسرعشق چه جنگی است بیاعاشق شو

مصلحت نیست که ازپرده برون افتدراز

صورت آینه زنگی است بیاعاشق شو

کاشکی چشم تووامی شدومی فهمیدی

دل بی عشق چه ننگی است بیاعاشق شو

دل بی عشق دل بوالهوس شیطان است

وسزاوارهرانگی است بیاعاشق شو

می رسی باقدم عشق به منزل,آری

عشق رهوارخدنگی است بیاعاشق شو

بازگفتی توکه فردا!به خدافردانیست

زندگی فرصت تنگی است بیاعاشق شو

کارخیراست!تامل به خداجایزنیست

عشق تصمیم قشنگی است بیاعاشق شو


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 2:40 صبح توسط شینا نظرات ( ) | |

 آیاتابه حال عاشق شدید؟؟؟

آیاتابه حال شکست عشقی

 خوردید؟؟؟

قابل توجه شمادخترپسرای متقاضی

 عشق.

به این وبلاگ بیایدودرموردخودتون

 توضیحاتی بدیدوبگیدکه دنبال

 چجورآدمی هستید!!!!

اگه شانس باشمایارباشه

 میتونیدعشقتون همینجاپیداکنید

پس چرانشستیدازهمین حالادست به

 کارشیدوشانستون امتحان کنید...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/7ساعت 10:20 عصر توسط شینا نظرات ( ) | |
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت